نفس عمیقی کشیدم و حس کردم بار سنگینی را از روی دوشم برداشته اند. بالاخره تمام شد. آن روزی که از یک سال قبل با دلهره انتظارش را کشیده بودم، از راه رسیده و از این جا هم با خفت و خواری اخراجم می کردند. باید قبول می کردم که برای هیچ کاری ساخته نشده ام و بهتر است بقیه ی عمرم را گوشه ی خانه بنشینم و آشپزی و خیاطی کنم و انتظار بکشم تا شاید روزی یک خواستگار خوب در خانه را بزند و مرا با خود ببرد.
رمانش رو دوست داشتم.هیجان زیادی داشت