ارژنگ پشت یکی از کارگاه ها به زمین نشست، درخت نارون بلندی تکیه داد و به فکر فرو رفت. سعی داشت اطلاعات جدیدی را که به دست آورده بود یکبار دیگر در ذهنش مرور کند تا چیزی را فراموش نکند، ولی بی اختیار ذهنش مشغول نوشین می شد و نمی توانست روی موضوعات دیگر تمرکز کند. یک لحظه چشمانش را بست و قیافه ملوس و خواستنی او را در ذهن تجسم کرد با چشمانی آبی درشتی که شوق زندگی در آنها می درخشید ارژنگ احساس بیچارگی می کرد ، از خودش پرسید...
با سلام خدمت همه، باید بگم که بسیار رمان جذاب و زیبایی بود و توانایی این رو داره که جزو ده رمان برتر ایران قرار بگیره