احسان مقابلم ایستاده بود و با لبخند گرم و مردانه اش به صورتم نگاه می کرد. دوستش داشتم. عشقم نسبت به او شاید بهترین تعبیر عشق در یک نگاه باشد. از همان اولین باری که او را دیدم، دلم لرزید. احساسی خاص و متفاوت که در تمام مدت زندگی بیست و شش ساله ام، آن را تجربه نکرده بودم. هرگز حتی به فکرم نمی رسید که با دیدن مردی این طور نسبت به او احساس علاقه و وابستگی کنم. در تمام مدتی که او را می شناختم بزرگ ترین آرزویم این بود که او هم چنین احساسی نسبت به من داشته باشد. با تمام وجود می خواستم که همسر و همراه همیشگی او باشم و بتوانم بقیهء عمرم را در کنار او بگذرانم. حالا این آرزو در حال انجام بود.
یکی از بهترین رمانهایی که خوندم