زانوان باران از خستگی به گزگز افتاده بود. به حباب های روی لگن خیره شده و با شدت به رخت ها چنگ می زد. انگار می خواست تلافی روزگار را سر آن ها خالی کند.
به یاد نداشت که چتر محبت پدرانه ای بر آسمان کودکی او سایه انداخته باشد ، نه اینکه از داشتنش محروم باشد بلکه بود و نبودش باهم تفاوتی نداشت، حالا هم که پس از مدت ها چهره پدرش را به یاد می آورد، ذهنش آشفته می شد. حلقه های سیاه پای چشمانش، دست های لرزان و پاهای ناتوانش، لباس هایی که از فرط گشادی به تنش زار می زدند، سر و وضع پریشانش همه حکایت از این داشت که او به خودش هم رحم نکرده است. اعتیاد همچون خوره ای به جانش افتاده و داشتن چهار بچه برای او که به نان شب هم محتاج بود تراژدی زندگیش را کامل می کرد. تلق و تلوق چرخ خیاطی فکسنی مادر تنها صدایی بود که از آن امید نان داغی می آمد. البته همیشه این خوشی ناپایدار نبود، روزهایی که پدرش با قیافه درهم بالای سر مادر می ایستاد تا درآمد ناچیز او را خرج موادی کند که با دود آن جسم نحیفش را هم ذره ذره به آسمان می فرستاد، آن شب باید تا صبح قار و قور شکم خود و ناله و نفرین و فین و فین های مادرشان را تحمل می کردند.
کتاب بغض باران