خدایا یعنی دچار توهم شده ام ؟! قدمهایش سست و آهسته شد، هیکل ورزیده و درشتش را به سختی می توانست روی پاهایش نگه دارد و به هر جان کندنی بود بر خودش مسلط شد، مردی تقریبا همسن و سال خودش با زنی که پشتش به او بود جرو بحث می کردند و زن دیگری کنار آن دو ایستاده بود و اشک می ریخت. خسرو فقط نیمرخ زن را دید و دوباره صدایش را شنید که باعصبانیت با مرد حرف می زد. دهان خسرو از تعجب باز مانده بود، پرستو بود! خود خودش بود! پرستویی که پنج سال قبل او و دخترش را رها کرده و گریخته بود، خیلی زود خودش را از د ید آنها پنهان کرد و زیر نظر گرفتشان. مرد پرستو را تهدید می کرد و برایش خط و نشان می کشید ، دوباره صدای پرستو در گوشش پیچید : آقا احترام خودتان را نگهدارید ، اگر شما مدرکی دال بر بی گناهیتان دارید ، در دادگاه بعدی ارائه کنید. بدون این که منتظر به طرف پله ها رفت. مرد که همسرش با پرستو رفته بود، زیر لب غرولند و ناسزا می گفت خسرو به خود آمد و مرد را که داش مشدی هم بود، خطاب قرار داد و پرسید:
مشکل شما چیه جناب ؟
مرد به طرفش برگشت و با چشمان متعجبش او را برانداز کرد و گفت :
بجا نمی یارم ؟!