روی تخت دراز کشیدم و به قاب عکسی که روی میز کنارمان بود نگاه کردم ، ادریس با وقار تمام در کنارم ایستاده بود و به من که در لباس سفید عروس بودم با شکوه لبخند می زد. چه شب مسخره و به یادماندنی بود! همه خوشحال بودند و می خندیدند و من در کنار ادریس راضی بودم و برای دخترهای دیگر قیافه می گرفتم، اما آنها نمی دانستند که این یک ازدواج دروغی است. باران سیل آسا می بارید و به شیشه می کوبید و روی آن راهی پرپیچ باز می کرد و به پایین می رفت.