دیشب باز دوباره همان رویا به سراغم آمد. همون رویای همیشگی ، تو خونه ی قدیمی پدر جون . گرگم به هوا ، قایم باشک ، دنبال بازی و وسطی ، باز همان جا ، همون صدای آشنا ، همون بچه ها و من و مهنا.
من داشتم دنبال بچه ها می دویدم گرگ شده بودم یک دفعه دستم به دست مهنا رسید. تا اومدم بگیرمش یک دفعه یک نفر من رو هل داد و با سر به حوض کنار باغچه خوردم ، وقتی برگشتم ببینم کیه همان چشم های پر شیطنت من رو نگاه کرد و گفت :
مگه نگفتم به مهنای من کار نداشته باش! حقته.