صدای عصبانی پروانه که در راهرو پیچیده بود مرا از گرداب خاطراتی که باز در آن ها گرفتار شده بودم بیرون کشید. سرم را از روی مجله ای که به آن خیره شده بودم بلند کردم و گفتم:
قبول نکرد؟
پروانه با غیظ گفت : نخیر!
خب پس بریم؟
پروانه با عصباینت ادامه داد: واقعا که !... می میری باهاش صحبت کنی!
آخه مگه من بگم قبول می کنه؟
آره ، من مطمئنم قبول می کنه! خواهش می کنم، هرکی ندونه تو که می دونی این نمره چقدر برای من مهمه.