مکث کوتاهی کرد و ادامه داد- با من می مونی تا آخرش؟ می تونی تحملم کنی؟
تحمل چرا؟ من او را با همه وجودم می خواستم. من در آن لحظه داشتم جان می دادم برای داشتن اش. مهربان اما جدی پرسید- می تونی یاسی؟
مگر می شود اینگونه در چشمانم زل بزند و با این لحنی که وجودم را زیر رو می کرد چیزی بخواهد و من نه بیاورم؟ نمی دانم این مرد یکهو از کجا پیدایش شده بود اما... انگار همه آموخته هایم را پر داده بود و من در مقابلش تبدیل شده بودم به آدمی که چیزی جز عشق بلد نبود. لبخند کم رنگی زدم و سرم را به علامت مثبت تکان دادم. لب پایینش را به دندان گرفت و مکید. نگاهش را پر نفوذ تر و جذاب تر از همیشه به نگاهم گره زد. چشمانش حال غریبی داش. انگار که نقاب شیطنت روی غم زده باشند پرسید
-حتی اگه من برات بهترین نباشم؟ حتی اگه روباهی باشم که برای شکار یه آهو دام پهن کرده؟