دستش را بلند کرد. قلبم به تپش افتاد. نوک انگشت اشاره اش را گذاشت بالای پیشانی ام. خاطره ای قدیمی میان ذهنم جان گرفت. آن قدر قدیمی که حتی به یاد نداشتم وجود دارد! لرز نشست به جانم. انگشتش آرام سر خورد تا روی بینی ام، لب هایم، بعد رسید به چانه، سرم را بالا داد و با مهربانی نگاهم کرد:
-اخم نکن
هربار اخم می کردم، همین کار را می کرد. هربار گریه می کردم، هربار ناراحت بودم، هربار عصبانی بودم، هر بار دلم می گرفت، هر بار هر بار هر بار... مستاصل نگاهش کردم. داشت چه کار می کرد با من در چنین شبی؟! چرا داشت خاطره ها را از گور بیرون می کشید؟! مهربان تر لب زد:
-آشتی کن!
محکم تر چتگ زدم به طناب تاب تا لرزش دستانم کمتر رسوایم کند. کاش بلند می شد و می رفت. کاش این نگاه گرم و مهربانش را از چشمان اسیرم رها می کرد تا نفس به سینه ام بر می گشت. اشکی که خانه کرده بود در چشم چپم، داشت پایین می آمد که سریع با پشت انگشت اشاره اش آن را گرفت. خوب می دانست که همیشه اشک هایم از چشم چپم روع به باریدن می کنند. گفته بودم که بدم می آید از این همه شناختی که روی من دارد؟!