نگاهم به چشم های موجود ظریفی که تنها چند دقیقه از حیاتش می گذشت خیره مانده بود. دیدن این معجزه الهی تنها چیزی بود که مرا زنده نگه می داشت و به من نیروی برای ادامه می داد .
خسته بودم نه از کار ، بلکه از زندگی ، از انتظار ، از تنهایی و چقدر دلم می خواست به کسی تکیه کنم ، تا کمی از سنگینی این بار کاسته شود ، اما کسی نبود همه از من گریخته بودند... گرچه بخاطر اشتباهاتم امروز تنها بودم اما از این تنهای به تنگ آمده و دلم کسی را می خواست که غمخوار شب های تاریک زندگیم باشد .
نوزاد را به جای دستان بی قرار مادرش به دستان پرستار سپردم ، نمی دانم شاید حسودیم می شد ، شاید دلم می خواست من هم صاحب زندگی بودم ... اما نه ، به دنیا آوردن یک نوزاد قشنگ ترین حس باقی مانده در زندگی من بود .