پردیس از زیر میز دست پیش برد و دست های درهم گره شده ی اردشیر را در دست گرفت. نگاه گیج اردشیر چرخید و به صورت پردیس دوخته شد. چشمان زیبا و خمارش، غم آلود و حزین بود. دستانش به شدت یخ زده بود؛ طوری که دست پردیس را هم سرد می کرد و حرارتش را می گرفت. در دل گفت: (کاش تنها بودیم تا سرمای اردشیر رو به هرم عشقم می سپردم که این طور یخ زده و منحمد نباشه. اصلا چرا غرق شدن یه نفر غریبه این قدر اونو آشفته کرده؟) این سوالی بود که از شب قبل مدام در ذهن پردیس تکرار می شد و دلش ندا می داد، این قلب مهربان و بزرگ اردشیر است که جا برای دوست داشتن همه ی آدم های روی زمین دارد.بدون اینکه کسی در آنجا احساس کمبود جا کند. نگاه میخکوب اردشیر به چشمان پردیس جمع را ساکت کرده بود. عاطفه و ژاله سرما را بهانه کردند و به داخل ویلا رفتند.