از اینکه آن همه به آرش نزدیک شده بود هراس داشت. هم می خواست این قائله را ختم کند و هم نباید بدون نقشه و فکر اقدامی می کرد. ترس و دلهره تمام درونش را احاطه کرده بود ودیگر جایی برای اشتیاق راهی که این همه برایش به دردسر افتاده بود نمی ماند. در دل آرزو کرد کاش زودتر این درد به پایان برسد. می دانست با آرزو کردن کارها تمام نمی شود باید تا آخر این راه را برود. درونش احساس کینه و نفرت سرکوب شده بود و او این را نمی خواست. با خود اندیشید، (چه موقع قلبم این قدر آروم شد؟)