همه جا رو مه گرفته بود داشتم به سختی توی اون مه راه می رفتم و اطرافم رو نمی دیدم . هوا خیلی سرد بود از شدت سرما میلرزیدم و به خاطر ترسی که داشتم عرق کرده بودم. با دستام بازوهامو گرفته بودم تا بلکه کمی گرمم بشه اما هیچ فایده ای نداشت . زیر پاهام سنگریزهای ریز و درشتی بود که هر لحظه امکان داشت به زمین بیفتم . از بین درختهایی که به آسمون قد کشیده بودند می گذشتم که ناگهان دختری رو جلوم دیدم که هیچ مویی روی سرش دیده نمی شد....