و بعد دستش رو روی نبضم گذاشت. با لمس کردن دستم، احساس خوبی بهم دست داد. ولی وقتی مهسا که گوشه ای ایستاده بود و داشت به ما نگاه می کرد رو دیدم، از ترس این که این دست های گرم رو ازم بگیره، حالم بدتر شد. خیلی طول نکشید که آقا عبدالله، با یه لیوان شیرموز برگشت. به اجبار، تمام لیوان رو سر کشیدم. راستش حق داشت و خیلی طول نکشید که خودم هم فهمیدم، حالم بهتر شده. امیرحسین، لبخندی به وسعت صورتش به من زد و گفت: