شوخی می کنم... می خندم... شاید دست از سر من بردارد. استرس تمام تنم را به لرزه در آورده است. اعصابم خط خطی ست و انگار هرچه خطوط اعصابم بیشتر می شوند، لکه ی شیری رنگ هم بزرگ تر می شود. حالا دیگر... از رنگ سپید... شیری... یا هر رنگی از این قسم؛ بیزارم. باید حتما از دکتر پوست وقت بگیرم. ارسلان آتلیه را تعطیل می کند و مرا به پارک ژوراسیک می برد... پارکی از دایناسورهای متحرک. اما حال من گرفته تر از این حرف هاست. عکس می گیرد... شوخی می کند... عاشقانه می گوید. دستم را می گیرد و مجبورم می کند که دور بازویش را بگیرم. خودش هم دستانش را در جیبش می کند و با هم قدم می زنیم.