-اصل حرف رو بی پس و پیش بگو عمو، حاشیه رفتن تو کار پسر هدایت خان نیست.
هاشم با شنیدن نام برادر بزرگش و زمین هایی که از دستش رفته بود، دندان روی دندان سایید و گفت:
-زنت رو بفرست بره دیارش و یه زن اهل بگیر تا صدا و حرف مردم بخوابه، اینم مخلص حرفام، بی حاشیه.
روبروی برادرزاده ی ارشدش ایستاد و چشم در چشمش گفت:
- بد می تازی پسر، اسبت یه جا نفسش می بره!...
آرش سکوت کرد، هاشم با همان ناراحتی مضاعف از عمارت خارج شد و رفت.
مشت آرش روی دیوار نشست و نفس در سینه اش حبس شد.
-چه کردی بامن و خودت...
زمزمه های پر اخم و غمش، جز به گوش خدا نمی رسید.
هنوز حرف ها مانده بود، هنوز نمک نشستن به زخم ها مانده بود.