-اصل حرف رو بی پس و پیش بگو عمو، حاشیه رفتن تو کار پسر هدایت خان نیست. هاشم با شنیدن نام برادر بزرگش و زمین هایی که از دستش رفته بود، دندان روی دندان سایید و گفت: -زنت رو بفرست بره دیارش و یه زن اهل بگیر تا صدا و حرف مردم بخوابه، اینم مخلص حرفام، بی حاشیه. روبروی برادرزاده ی ارشدش ایستاد و چشم در چشمش گفت: - بد می تازی پسر، اسبت یه جا نفسش می بره!... آرش سکوت کرد، هاشم با همان ناراحتی مضاعف از عمارت خارج شد و رفت. مشت آرش روی دیوار نشست و نفس در سینه اش حبس شد. -چه کردی بامن و خودت... زمزمه های پر اخم و غمش، جز به گوش خدا نمی رسید. هنوز حرف ها مانده بود، هنوز نمک نشستن به زخم ها مانده بود.
من رمانهای زیادی خونده بودم ولی هیچ کدوم نه از نظر قلم و نه از نظر محتوا به پای این رمان نرسیدن فوق العادس و به نظرم نوسینده عزیز نکاتی رو گفتن که هر انسانی چه از مرد و زن بودن باید بهش عمل کنن..
خیلی عالی وفوق العاده یکی از بهترین رمان هایی که خواندم ممنون از نویسنده عزیز وگرامی 🌹
عالی بود فوق العاده