تا جایی که آدرس گرفته بود، خانه باید اواسط کوچه باشد. پیش رفت و نگاهش ثابت ماند روی در قهوه ای رنگ قدیمی، خودش بود... دست روی زنگ فشرد و منتظر ایستاد، یک دقیقه گذشت و ثانیه ها کش آمدند و دل او بیزار از انتظار... صدای آرام پاهایی روی برک های خشک سنگفرش حیاط، به گوشش خورد. در با احتیاط باز شد، صاحب خانه در حال بالا گرفتن چشمانش بود که روی پاهای او متوقف شد!
مکثش طولانی شد، مگر می توانست نشناسد؟ شرم بود یا خجالت، هرچه که بود؛ هیچ دلیل پیدا نمیکرد که چشم در چشم او حتی به لب گفتن سلامی باز کند. اما سلام خالی او را شنید و به ناچار، سرش بالا آمد.
هیچ چیز از نگاه او پیدا نبود. نه خشم و نه غضب، ولی چشم های خودش با دیدن قامت بلند مرد مهربان و زخم دیده ی روزهایش؛ پر بود از حباب های ریزی که در حال ترکیدن بودند و گونه هایش را تر میکردند.
هیچ کدام نگاه نمی گرفتند، یکی از سر دلتنگی و دیگری از سر چرکینی... یکی با بغض های لانه کرده در بیخ گلو، شیدایی اش را نشان می داد و دیگری با تیغ نشسته بر گلو؛ کدورت های دل را مطهر میکرد.
کتاب تقابل