سرکی به حیاط کشید. در را بست و نفسی گرفت. ساعتش را از نظر گذراند و مهین با گرفتن کمرش، چادر از سر در آورد و پشت به او، گفت:
_فکر کردم اون دختر که بیاد، سر و کله تو هم باهاش پیدا می شه ولی نشد. چطور شد اون رو راهی کردی و خودت اومدی؟ قراره پیش کسی بمونه تا تو برگردی؟
_گرفتار بودم، فرستادمش که ببیندت و روحیه ش عوض شد. الانم اومدم دنبالش که ببرمش، بدعادتش کردی که تا این ساعت بخوابه؟
پیرزن اخمی کرد و گوشه ی چادر از دستش آویزان شد و روی زمین افتاد؛
_کی رو مادر؟ اون که رفت. پس دنبال کی اومدی؟
قدمی که می خواست بردارد، در هوا ماند. نگاه ناباورش روی چهره ی خاله اش نشست تا شاید ردی از شوخی ببیند. چهره در هم کشید و بی دلیل خندید تا حجم تعجبش را نشان دهد:
_رفت؟ کجا رفت؟
_یه تاکسی اومد دنبالش و این دخترم گفت تو براش فرستادی.
_من همین امروز صبح باهاش تماس گرفتم و گفتم خودم میام دنبالش. کی اومد دنبالش خاله؟
زن چنگی به صورتش زد و از بی ملاحظگی خودش، شرمنده شد؛
_نگفت مادر، تاکسی اومد و اونم رفت.
مگر می شد او بی خبر جایی برود؟ دلش فریادی از بن جگر می خواست اما به داد زدن کوتاهی بسنده کرد:
_لعنتی کجایی؟