بعد از رفتن تو...
همه جا متروک ماند،
شمار قدم های رفتنت هزار بار در حافظه ی برگهای کف جاده تکرار شد...
کوچه بی رهگذر خاموش شد،
پنجره از تپیدن ایستاد...
گنجشکهای روی سیم های برق همان جا رفتنت را خشکشان زد،
شمعدانی لب ایوان رنگ باخت،
و من...
و من هزار بار ماندنم در شب متروک بی تو بودن!