من خیره شده بودم به قالیچه ای روی دیوار با گل های ریز و زمینه ی آبی درباری، که عجیب به چشمم آشنا می اومد. یه بخشی از کودکی های من پر بود از طرح و نقش ها. کنارش ایستادم و دست کشیدم روی نخ های ابریشمیش. خودم رو دیدم با عروسکی که بابا تازه برام خریده بود. پنج سالم بود. نشسته بودم روی تخت اتاق بابا و مامان و موهای عروسکم رو شونه می زدم روبروم زنی نشسته بود با موهای بلند طلایی رنگ که موهاش رو با حریر قرمز بسته بود و در حالی که زیر لب شعری رو زمزمه می کرد نخ های ابریشم رو دونه دونه گره می زد. و لالایی من برای عروسکم پر بود از صدای شونه ی فرش که روی پودها میخورد و تنها تفریح و همصحبت مادرم میشد. دلم براش تنگ شده بود... خیلی زیاد. به اندازه ی شونزده سال دوری.