دلم درست به اندازه ی یک کتاب حرف داشت. حرف هایی از جنس نامه های عاشقانه ی پنهانی. پر از دلتنگی هایی به عمر ثانیه به ثانیه ای که از حرف هایمان پشت ترافیک روی پل گذشته بود. می خواست بگوید که من بدون تو کمی در این دنیا گم شده ام . کمی حالم بد است . کمی دلم تنگ است و نفس هایم تنگ تر . می خواست بگوید حالم شبیه تنها مسافر جا مانده در ایستگاه قطار سراسر حسرت است. می خواست بگوید این روزها کارش شده سر چرخاندن میان آدم ها به امید دیدن یک نشانی و بپرسد که تو چطور؟ تو هم دلت برایم تنگ می شود؟ قلب تو هم لج می کند که تا من نیایم نمی زند؟ نفست بچه بازی اش می گرد؟ تو هم خاطره ها به جان ذهنت می افتند؟ اشک هایت بلدند خودمختاری به راه بیندازند؟ موهای تو هم از غصه ی دوری سر انگشتانم درد دارند؟ تو هم روی سینه ات سنگین شده ؟ نفس که می کشی بینی ات برای نبودن عطرم بغض می کند؟ تو هم وقتی که باران می بارد یاد قول و قرارهایمان می افتی؟ تو هم مثل من دلت از سرنوشت گرفته؟ روزی چندبار به خدا گلایه می کنی که این حقم نبود؟!