خنده بلند و شادی کردم... شادتر از هر زمان دیگری
سالهای زیادی از سربالایی مملو از خاک و سنگلاخ رد شده بودیم، عرق ریزان و خسته و حالا در سرپایینی این زندگی دقیقا به رنگ گلهای کاغذی بنفش رنگ بودیم. صورتم را با دستهایش گرفت محکم و پراطمینان. انگار آن دوازده سال هیچ وقت وجود نداشت.