احساس کردم در تاریکی اتاق کسی روی تخت نشست و بعد کمی خودش را رویم خم کرد طوری که صدای نفس های بلندش که از بینی خارج می شد به گوشم می رسید. بازدمی گرم که هر چند ثانیه به پوست صورتم می خورد. چشمانم را به آرامی باز کردم نیش خندی روی گونه ی راستش نشسته بود و با آن چشمان سیاه به من زل زده بود.
تویی! چرا نخوابیدی؟
همچنان با نیش خند سکوت کرده بود و بعد ناگهان رنگ چشمانش از سیاهی شب هم تیره تر گشت . کل سفیدی چشمانش را سیاهی وهمناکی در برگرفت. و بعد دستان سردش روی گردنم قفل شد. از فشار دستانش احساس خفگی به سراغم آمد. هر لحظه این فشار را بیشتر می کرد با چشمانی که از حدقه بیرون زده بود به او زل زدم با نگاهم به او التماس کردم که این کار را با من نکند. اما او که چشمانش جز سیاهی چیزی را نمی دید! بدون هیچ حالتی در چهره به فشار دستانش لحظه به لحظه می افزود و من مرگ را حس کردم که چقدر به من نزدیک است.