گاهی به نامه هایی فکر می کنم که هرگز به دست صاحبانش نرسید. نامههایی که حالا جایی است که فرستنده اش نمی داند کجاست و چه بر سرش آمده. شاید مثل ورقپارههای سرگردان گوشه و کنار خیابان افتاده اند یا شاید آنها را سوزانده باشند. مردم هم یقین دارند هیچ امیدی برای رسیدن نامههایشان به مقصد وجود ندارد... شاید هم دست از نامهنگاری کشیدهاند. وقتی قرار است نامه به منطقه ای برسد که با خاک یکسان شده و دیّارالبشری در آن سکونت ندارد، نامه را به چه آدرسی و برای که بنویسند؟ وقتی جنگ تمام شود تا مدتها باید از پی اسم خیابانها بگردند. شاید هم بر حسب آنکه چه کسانی پیروز شدند و بر آن مناطق سیطره یافتند، اسمهای تازهای رویشان بگذارند...
جزئیات داستانش را تا حدود زیادی از یاد برده ام. به هر حال موضوع صحبت فعلا این نیست. موضوع اصلی، البته تقریبا، همان نامه ای است که ذهنم را به خودش مشغول کرده است. خیلی دلم می خواهد برای مادرم در باره احساساتم در آن لحظه ای بنویسم که کودکی هشت ثه ساله بودم و او مرا تنها توی قطار نشاند، یک قرص نان و دوتا تخم مرغ آب پز به من داد و گفت: «عمو جان در پایتخت منتظرت است. باید بری درست را بخوانی چون از همه برادرهات باهوش تر و با استعدادتری» و گفت: «نترس، گریه نکن...
ولی من قبل از حرکت قطار باید می گفتم که میترسم، باید میگفتم از تنهایی وحشت دارم و باید می گفتم که وجودم یکسر غرق رعب است. من از آنهایی هستم که دوست دارند سر به سر غریبه ها بگذارند و حتی گاه بی بهانه بدم نمی آید دیگران را اذیت کنم. یکسی را که حتی هیچ صنمی هم با او ندارم. خب این هم یک جورش است؛ همیشه افسار تمایلاتم را به دست خودشان می سپارم تا هر کاری دلشان می خواهند بکنند و ابدا اجازه نمی دهم عقلم در این مورد دخالتی بکند برای همین است که گاهی فکر می کنم دشمن شماره یک من همان عقلم است وقتی قطار راه افتاد و آسمان شولای سیاه شب بر تن کرد دیگر نه می ترسیدم، نه گریه می کردم و غرق شده بودم در بوی گند ژهم تخم مرغ های آب پز، دلم می خواست قرص نان را به طرفی پرتاب کنم اما جرئتش را نداشتم. همین سر صبحی بود که با لگد از خواب بیدارم کرد.... قطار همچنان در دل سیاه شب پیش می رود، چنان که پنداری در تونلی تاریک به درازای بی نهایت فرورفته و تا ابد در مسیر آن خواهد
من با ترجمه آقای مهاجرانی خوندم، ترجمه خوب بود اما خود داستان معمولی بود، راجع به نامه هایی از افراد مهاجر عرب که توی غربت جا مونده بودن، برای یکبار خوندن بد نیس