اولین باری که چشمم به سگ آبی افتاد، احساس کردم بین من و او یک جور رابطه قدیمی و صمیمی وجود دارد. طوری که انگار از مدت ها قبل همدیگر را می شناختیم و به قول معروف از آن رفقای گرمابه و گلستان و کاسه کوزه یکی هستیم. حتما سگ آبی هم در مورد من چنین احساسی داشت، اگر نه چطور شد که به یک باره از دیواره سنگی لبه ساحل بالا آمد و بی سلام و علیک، سرش را انداخت پایین و یک راست رفت سراغ بند و بساطم و شروع کرد به کاویدن و زیر و رو کردن بی هدف سبد و سفره این حقیر؟ و...