یک شمع روشن گذاشت توی دستم، با اصرار بهم گفت: ( پرده ها را آتش بزن! خونه رو آتش بزن. دنیارو آتش بزن. ) یک چاقو هم توی دستم گذاشت. با هیجان گفت: ( بکنش توی قلبت! خون سرخه. خون گرمه، خون قشنگه. ) جرئت نمی کردم پیشنهادهایش را عملی کنم، ولی از این که او جرئت می کرد افکار من را به زبان بیاورد خوشحال بودم. چیزی نگفتم، لبخند خشکی زدم. ازش می ترسیدم و جذبش می شدم...
من واقعا نمیفهمیدم چی به چیه چون ارتباط گرفتن با نوع روایت و خود داستان برام ملال آور بود، همش خوابم میگرفت حین خوندن :) متاسفانه من خسته شدم و از اواسط کتاب دیگه نخوندمش ولی شاید بعدها بازم بیام سراغش چون به نظرم کتاب قشنگیه اگه حوصلهی خوندنش رو داشته باشی
اصلا قشنگ نبود کتابی نبود که جذب کنه و حوصله سر بر و خسته کننده بود جز کتابهایی بود که از خریدش واقعا پشیمون شدم
عالی بود کتابی در مورد دو همزاد یکی پاک و ساده یکی خلاف و شر