هم بازیگوشانه و هم جدی.
کتابفروشی نویسندگان فقید کتابی ذاتا اعتیاد آور و مهیج است.
مدت ها در ویترین کتابفروشی مان برای او دام پهن کرده بودم، دامی که استادانه پهن شده بود. آن طور بود که باید می بود. در محله فوق العاده محبوب ماره زندگی می کردیم، اما کتابفروشی در قسمت جنوبی ماره واقع شده بود، جایی که نزدیک به رودخانه سن است، دورتر از دکه های فلافل فروشی یا شیرینی فروشی یا خیابان هایی که در آن مردم پیاده میروند. در نتیجه از انبوه جمعیت دورم و کم تر مشتری می آید. و تقریبا یک طرف ساختمان کتابفروشی به دیوار سیاه صومعهای چسبیده که شاید ساکنانی هم داشته باشد اما با وجود تمام ناقوس هایی که دارد، هرگز ندیده ام راهبی آنجا رفت و آمد کند. روبروی صومعه، چند فروشگاه مثل کتابفروشی ما به چشم می خورد که کنار هم ردیف شده اند و همه در طبقه همکف ساختمان هایی با نمای صاف و مسطح واقع شده اند، با طیف های مختلف کرم رنگ آمیزی شده اند، چند تایی هم به رنگ زرد چرک در آمده.
یک درام ساده که روزمرگی یک زن و دخترانش رو در گم شدن شوهرش به تصویر میکشه. در این کتاب 400 صفحه ای، جزئیات و توضیحات زیادی از اتفاقات ساده زندگی گذشته و فعلی لیا و خانواده اش به تصویر کشیده میشه که بخشی از ماهیت کتابه اما خیلی وقتها خسته کننده میشه. میشه گفت هر توضیح و جزئیاتی به درستی به کار گرفته شده و همه چیز به هم ربط داره اما چون در کتاب، بالا و پایین شدیدی رخ نمیده و اصل داستان در روایت لیا از گذران زندگی و افکار درونیشه، خوندنش برای همه جذاب نمیشه. در کل این کتاب با اینکه حرفه ای نوشته شده اما یه داستان معمولی هست.