«عاشقی قشنگ ترین خطر بشره. اگه حسودی بیاره، اگه آدمت کنه، خود زندگیه. بچسب بهش. ولی اگه قراره به کسی صدمه بخوره، شاید لازم باشه عاشقیت بذاری کنار و گرنه شاید مثل بلشویک بشی. اگه امروز دنبال من میان، فردا دنبال تو… خا من برم از باقر پهن بگیرم برای سوزاندن… اگه صولت و حیوانش نبود، بالای کوه از سرما یخ مزدم.» «مگن وضع شان خوب شده به چندتا از روستاهای هم ساده هم پهن مفروشن. امسال با این برف کسی سرما ر حس نکرد.» بلشویک و اسحاق با هم هم قدم شدند تا بلشویک از باقر و صولت، سوخت بگیرد، توی کیسه اس بگذارد و ببرد بالای کوه. اسحاق با حسرت به رها بودن بلشویک فکر کرد.
ممنون از آقای صدقی که هر بار اثری شگفت انگیزتر از دیروز خلق میکنن فضای کتاب رئالیسم جادویی آمیخته با طنز بود در عین واقعیت و جدی بودن اوضاع توصیف شخصیتی تخیلی و ساختگی واقعا باورپذیر به نظر میرسید فقط پایانش کمی پیچیده بود و هیچ ارتباطی با کتاب سه قطره خون نداشت مگر اینکه همهی شخصیتهای روستا رو به عنوان افرادی با اختلال شخصیت توهم بیان کنیم که غیرممکنه،برداشت من از انتهای داستان این بود که شخصیتها توی یه سیکل زمانی چرخنده گیر افتادن اما باز هم یه سری اتفاقها مانع از این برداشت میشه...ممنون میشم اگه برداشتتونو بگید
عالیه حتما باید بخونید
روستا رو با طنز بیان میکرد بهتر و باور پذیرتر بود.
کاملا سبک متفاوتی از مهرداد صدقی بود یک رمان عاشقانه، درام و تخیلی که سعی داشت با جا به جایی زمان گذری هم به فیلمهای نولان داشته باشه