مایکل گفت: «خیلی دلم می خواست یک مریخی ببینم. آن ها کجا هستند بابا؟ تو قول دادی.» بابا همین طور که مایکل را روی شانه هایش جا به جا می کرد و به پایین اشاره می کرد گفت: «ایناها.» مریخی ها آن جا بودند. تیموتی به لرزه افتاد. مریخی ها آن جا بودند . . . در آبراه . . . بازتابیده در آب. تیموتی و مایکل و رابرت و مامان و بابا. مریخی ها زمانی دراز دراز در سکوت از درون آب مواج به ایشان خیره ماندند.
تابستان موشکی... مردم از لبه ایوان های آب چکان شان سر می کشیدند تا آسمان سرخ گون را تماشا کنند. موشک با ابرهای صورتی آتش و گرمای موتورش روی باند فرو نشست. موشک در صبح سرد زمستانی ایستاد و با هر دم اگزوزهای قدرتمندش آن را تابستانی گرم نمود. موشک آب و هوا را تغییر داد و تابستان برای لحظه ای رخت خود را بر زمین پهن کرد...
آقا و خانم کی بیست سال بود که کنار دریای مرده زندگی می کردند و پیشینیان آن ها هم در همان خانه زندگی کرده بودند؛ خانه ای که ده قرن تمام مدام رو می گرداند و خورشید را مثل گل آفتابگردان دنبال می کرد. آقا و خانم کی پیر نبودند. پوستی صاف و مایل به قهوه ای مریخی های اصیل را داشتند، با چشمان زرد سکه مانند و صدایی لطیف و موسیقی مانند. زمانی کشیدن نقاشی با آتش شیمیایی، شنا در کانال ها وقتی درختان آن ها را پر از لیکور می کردند و صحبت در سپیده دم ها به وسیله پرتره های آبی فسفری داخل اتاق گفتوگو را دوست می داشتند. آن ها حالا دیگر شاد نیستند.