طلاق. من هیچ وقت این کلمه را درست نفهمیده بودم. فکر می کردم مثل مرگ، از آن کلمه هایی است که می دانی برای خیلی از آدم ها پیش می آید، اما تا وقتی دور و بر خودت پیش نیامده توجهی به آن نمی کنی. اصلا راستش تا قبل از این، دیکته ی کلمه ی «طلاق» را بلد نبودم. مطمئنم تا حالا توی لیست کلمه های دیکته ی مدرسه نبوده. حالا که فکر می کنم «مرگ» هم توی لیست نبوده. لابد دیکته ی کلمه های ناراحت کننده را آدم بایم خودش یاد بگیرد.
به خودم گفتم مرسی! حتما از آن که فکرش را می کردم هم بهتر خوانده ام. مادرم انگار می خواهد امضایی چیزی ازم بگیرد! به محض این که من را پیدا کرد، دوید به سمتم و کنارم خم شد. چشم هایم را بستم و خودم را برای یکی از آن ماچ های آبدار مادرم آماده کردم. اما درعوض سرش را آورد جلو و در گوشم گفت: «چارلز، زیپ شلوارت باز بود.
حساس بودن یعنی شما از بعضی چیزهایی که بیشتر مردم را اصلا ناراحت نمی کند، خیلی ناراحت شوید. مثلا هر وقت من و مامان و بابا فیلم غصه داری در تلویزیون تماشا می کنیم، من اولین کسی هستم که به هق هق می افتد. خیلی سعی می کنم جلوی خودم را بگیرم اما همیشه درست موقعی که فکر می کردم کاملا به خودم مسلط شده ام، یک نفر توی فیلم می میرد و این جاست که هق هق من هم شروع می شود.