شش تا پا گنده بودند و یک قلمبه. شش تا پا گنده، روزی شش تا گاری می ساختند، قلمبه روزی یکی. شش تا پا گنده گاری هایی را که می ساختند، می فروختند، اما قلمبه، گاری هایش را نگه می داشت. قلمبه بعد از بیست و چهار روز، بیست و چهار تا گاری داشت، اما شش تا پا گنده یه دانه هم نداشتند. شش تا پا گنده، حسودی شان شد و گاری های قلمبه را آتش زدند. قلمبه که زورش به آن ها نمی رسید، خاکستر گاری هایش را جمع کرد و توی کیسه ریخت. بعد کیسه را روی کولش انداخت و رفت تا به قصر پادشاه رسید. کیسه را زمین گذاشت و خوابید…