روباهی بود چکمه پوش. یه دم داشت و دو تا گوش. روباهه هر شب سراغ آسیابان می رفت و آردهایش را می خورد. یک شب آسیابان او را گیر انداخت. روباه گفت: اگه من رو ول کنی داماد شاهت می کنم. خورشید و ماهت می کنم. آسایبان خندید و گفت: نمی خواد من رو داماد شاهم کنی، خورشید و ماهم کنی، فقط آردهام رو نخور. و روباه را ول کرد. تا اینکه روباه رفت صحرا. دوتا خرگوش چاق و چله گرفت و برد قصر پادشاه...
زمانی در تاریخ بشر، تمامی آثار ادبی به نوعی فانتزی به حساب می آمدند. اما چه زمانی روایت داستان های فانتزی از ترس از ناشناخته ها فاصله گرفت و به عاملی تأثیرگذار برای بهبود زندگی انسان تبدیل شد؟