در زمان های گذشته، در قلب جنگلی انبوه، دسته ای گرگ زندگی می کردند. در میان این گرگ ها، گرگ نر بزرگی وجود داشت. یک شب، او مقدار زیادی سنگ ریزه بلعید و روز بعد بیمار شد. حال گرگ خیلی بد بود، احساس سنگینی می کرد و کلافه بود؛ در میان درختان پرسه می زد، سرش را نزدیک زمین گرفته بود و پاهایش مثل سرب سنگین شده بود. راستش را بخواهید، هیچ کس دلش به حال اسفبار او نمی سوخت؛ بلکه برعکس هرکس این حیوان وحشی را می دید، از او دور می شد.
زمانی در تاریخ بشر، تمامی آثار ادبی به نوعی فانتزی به حساب می آمدند. اما چه زمانی روایت داستان های فانتزی از ترس از ناشناخته ها فاصله گرفت و به عاملی تأثیرگذار برای بهبود زندگی انسان تبدیل شد؟