زن و شوهری بودند، ساده و مهربان. مرد، چرتان بود و زن، پرتان. یک روز پرتان به چرتان گفت: دلم برای دخترمون تنگ شده. پاشو بریم شهر سری به اون بزنیم. در خانه را بستند، کلید را دم در، زیر سنگی گذاشتند و راه افتادند. رسیدند به درویش. گفتند: بابا درویش، ما داریم می ریم خونه ی دخترمون، دختر از گل بهترمون. آخه خیلی وقته اونو ندیدیم. روی ماهشو نبوسیدیم. احوالشو نپرسیدیم. درویش گفت: خوب برید به من چه. چرتان گفت: کلید رو گذاشتیم دم در، زیر سنگ. پولامونم تو صندوقه. نکنه یه وقت در خونه رو باز کنی و پول ها را برداری؟ درویش گفت: من چه کار به پول شما دارم؟ مگه بی کارم؟ اما...
زمانی در تاریخ بشر، تمامی آثار ادبی به نوعی فانتزی به حساب می آمدند. اما چه زمانی روایت داستان های فانتزی از ترس از ناشناخته ها فاصله گرفت و به عاملی تأثیرگذار برای بهبود زندگی انسان تبدیل شد؟