یکی بود و یکی نبود. بازرگان پروتمندی بود، به نام جلال که دختری به نام عزه داشت. مادر عزه سال ها قبل مرده بود و بازرگان با زن دیگری که سه دختر به نام های ندا، نجدا و نهیدا داشت، ازدواج کرده بود.
هر زمان بازرگان به سفر می رفت از دخترانش می پرسید که چه سوغاتی دوست دارند تا از سفر برایشان بیاورد. ندا می گفت: من جواهر می خواهم.
نجدا می گفت: برای من طلا بیاور.