مسئله این بود که از همان ابتدای کار از این می ترسیدند که خودشان را مضحکهٔ عام و خاص کنند و چون از پذیرش آن ترس نیز واهمه داشتند، ترسشان دوچندان شده بود. اوایل تمرین هایشان روزهای شنبه برگزار می شد _انگار همیشه یکی از آن بعدازظهرهای فوریه یا مارس بود که باد نمی وزید و آسمان سفید و ابری بود و درخت ها تیره و مزارع و تکه جنگل های قهوه ای، برهنه و بی پناه، مابین دلمه های برف کهنه نشسته بودند. بازیگرها که از درهای جورواجور آشپزخانه هایشان بیرون می آمدند و مکثی می کردند تا دکمه های پالتوهایشان را ببندند یا دستکش هایشان را دست کنند، منظره ای می دیدند که صرفا معدود خانه های قدیمی و فرسوده با آن جور درمی آمد؛ در آن منظره خانه های خودشان وصله هایی ناجور بودند و به مشتی اسباب بازی نو می ماندند که سهل انگارانه و اتفاقی شب قبل بیرون خانه مانده و باران بر آن ها باریده باشد.
ماشین هایشان هم همان قدر ناجور بودند_ بی جهت بزرگ و براق با رنگ های آب نباتی، انگار هر بار گل به هوا پاشیده بود، خودشان را پس کشیده بودند مبادا گلی شوند، شرمناک از میان خیابان ها و جاده های پرچاله چوله می خزیدند که از هر سو به بزرگراه هموار و بی انتهای دوازدهم منتهی می شد. با رسیدن به آن بزرگراه، ماشین ها دیگر وصلهٔ ناجور نبودند و در فضایی در سیطرهٔ خودشان نفسی راحت می کشیدند، در دره ای روشن و طولانی از پلاستیک های رنگی و ورق های شیشه و فلز ضدزنگ _ بستنی فروشی کینگ کن۳، پمپ بنزین موبیلگس۴، فروشگاه شاپوراما۵، ساندویچ فروشی ایت۶ البته دست آخر یک به یک باید توی فرعی می انداختند و به سمت بالا می راندند، به خیابان شهرستانی مآب و بادخیزی که به دبیرستان مرکزی منتهی می شد و همگی باید در پارکینگ سوت وکور بیرون سالن دبیرستان پارک می کردند.