مسئله این بود که از همان ابتدای کار از این می ترسیدند که خودشان را مضحکهٔ عام و خاص کنند و چون از پذیرش آن ترس نیز واهمه داشتند، ترسشان دوچندان شده بود. اوایل تمرین هایشان روزهای شنبه برگزار می شد _انگار همیشه یکی از آن بعدازظهرهای فوریه یا مارس بود که باد نمی وزید و آسمان سفید و ابری بود و درخت ها تیره و مزارع و تکه جنگل های قهوه ای، برهنه و بی پناه، مابین دلمه های برف کهنه نشسته بودند. بازیگرها که از درهای جورواجور آشپزخانه هایشان بیرون می آمدند و مکثی می کردند تا دکمه های پالتوهایشان را ببندند یا دستکش هایشان را دست کنند، منظره ای می دیدند که صرفا معدود خانه های قدیمی و فرسوده با آن جور درمی آمد؛ در آن منظره خانه های خودشان وصله هایی ناجور بودند و به مشتی اسباب بازی نو می ماندند که سهل انگارانه و اتفاقی شب قبل بیرون خانه مانده و باران بر آن ها باریده باشد.
ماشین هایشان هم همان قدر ناجور بودند_ بی جهت بزرگ و براق با رنگ های آب نباتی، انگار هر بار گل به هوا پاشیده بود، خودشان را پس کشیده بودند مبادا گلی شوند، شرمناک از میان خیابان ها و جاده های پرچاله چوله می خزیدند که از هر سو به بزرگراه هموار و بی انتهای دوازدهم منتهی می شد. با رسیدن به آن بزرگراه، ماشین ها دیگر وصلهٔ ناجور نبودند و در فضایی در سیطرهٔ خودشان نفسی راحت می کشیدند، در دره ای روشن و طولانی از پلاستیک های رنگی و ورق های شیشه و فلز ضدزنگ _ بستنی فروشی کینگ کن۳، پمپ بنزین موبیلگس۴، فروشگاه شاپوراما۵، ساندویچ فروشی ایت۶ البته دست آخر یک به یک باید توی فرعی می انداختند و به سمت بالا می راندند، به خیابان شهرستانی مآب و بادخیزی که به دبیرستان مرکزی منتهی می شد و همگی باید در پارکینگ سوت وکور بیرون سالن دبیرستان پارک می کردند.
به نظرم فیلم جاده انقلابی با بازی دکاپریو از همین رمان اقتباس شده
نمیدونم بگم خوب بود، یا بگم معمولی بود، اما قطعا بد نبود از لحاظ اینکه اصلا خیلی معمولی بود، یه برش خیلی معمولی از زندگی، بدون هیچ پیچیدگی خاص و گرهی ویژه ای اما همینش حس خوبی میداد، اینکه یه برش ساده از زندگی رو میدیدی همینم خوبه، همین که نویسنده تو همین سادگی تورو همراه خودش میکشه، همینم خوبه
ولی بنظر من خیلی پیچیده بود و قابل تامل، یعنی من که دوست دارم الان که تماشاش کردم بشینم و در موردش فکر کنم