من پیش خودم مجسم می کنم چه به سر آن کسی می آید که با حلقه ای به انگشت، بعد از ساعت هشت، همراه سگی در خیابان دیده شود. اما نه، من پیش خودم اصلا چنین چیزی را مجسم نمی کنم. من ابدا به حلقه و سگ و ساعت فکر نمی کنم. من فقط به درخت فکر می کنم و چشمانم روشن می شود.
پیشاپیش می دانیم همه خواهند گفت: درخت که چیز خاصی نیست؛ همه اش یک تنه است با مقداری برگ و ریشه که در شیار پوسته اش کفشدوزکی نشسته و دست بالا قد و قامتی کشیده و کاکلی شکیل دارد. همه خواهند گفت: چیز بهتری سراغ نداری که به آن فکر کنی و نگاهت مثل چشم های بز گرسنه ای که دسته ای علف تر و تازه دیده باشد، روشن شود؟
شاید منظورت یک درخت استثنایی است، درخت خاصی که احتمالا جنگی نام خود را از آن گرفته است؟ مثلا «نبرد در کنار درخت صنوبر»؟ منظورت چنین درختی است؟ یا شاید آدم مشهوری را به درخت مورد نظرت دار زده اند؟ کسی را به آن دار نزده اند؟ بسیار خب! هرطور که میل توست، هرچند کسل کننده است، اما اگر این بازی کودکانه تا این اندازه مایه ی لذت توست، بگذار همین طور ادامه بدهیم.