پیرمرد ناگهان خاموش شد و در سکوتی که بین ما به وجود آمد، از حنجره او صدای گرفته ای شنیدم. اضطراب و هیجان پیرمرد در من هم تأثیر کرد. از گوشه چشم نگاهش کردم، ولی در آن دو چشمی که مانند خاکستر سرد و خاموش بود، حتی قطره ای اشک نمی درخشید. سرش با افسردگی به روی سینه خم شده بود، دست های بزرگش از دو طرف پهلوی او آویزان بود و آهسته تکان می خورد و چانه و لب های درشتش می لرزید. آهسته گفتم: رفیق، زیاد فکرش را مکن. مگذار این اندوه تو را نابود کند. مثل آنکه حرف مرا نشنید و پس از آنکه با زحمت بر اضطراب و هیجان خود مسلط شد، ناگهان با لحنی خشن که با حرف چند لحظه قبلش کاملا تفاوت داشت گفت: تا دم مرگ، تا آخرین ساعت زندگی، به خاطر رفتاری که با زنم کردم هرگز خود را نخواهم بخشید.
از نگاه کمونیستها به جنگ داخلی روسیه نگاه شده