سه سگ عظیم الجثه پشمالو در تاریکی به ما حمله آوردند، شارکو که هنوز هم از هق و هق نیفتاده بود فریادی وحشت زده کشید و به خاک افتاد. من پالتوی خیس را به طرف سگ ها پرتاب کردم و خم شدم تا سنگ و چوبی بردارم. هیچ چیز جز علف به دستم نخورد. سگ ها دسته جمعی حمله کردند و من هم انگشتانم را توی دهانم کردم و با تمام قوت سوت کشیدم. سگ ها عقب رفتند و من صدای قدم کسی را که به سوی ما می دوید شنیدم. لحظه ای بعد، ما در میان دایره ای که از چهار نفر تشکیل شده بود کنار آتش نشسته بودیم. هر چهار نفر لباسی از پوست گوسفند که از خارج هم پوست دوزی شده بود بر تن داشتند. خاموش بودند و با بی اعتمادی به ما نگاه می کردند و به داستان من گوش می دادند. دو نفر از آن ها روی زمین نشسته بودند و چپق می کشیدند، دیگری که تنومند بود و ریش های سیاه و انبوه و کلاه قفقازی به سر داشت به چوب دستی تکیه داده و در پشت سر ما ایستاده بود. چهارمی که پسرک جوان و موخرمایی بود، در درآوردن لباس شارکو به او کمک می کرد. شارکو همان طور گریه می کرد. چوب دست هایشان روی زمین افتاده بود. از چند قدمی ما زمین در وسعت زیادی از پوششی خاکستری رنگ و شبنمی پوشیده شده بود و به برف های بهاری شباهت داشت که کم کم آب می شوند. تنها بعد از نگاهی دقیق و مدتی دراز توانستم گوسفندهایی را که کپه کپه گرد هم آمده بودند تشخیص بدهم. عده آن ها چندین هزار بود و خواب و تاریکی شب همه آن ها را در توده ای که استپ را پوشانده بود به هم فشرده بود. پشت هم بع بع می کردند.
«ماکسیم گورکی» که با لقب هایی همچون «پدر رئالیسم اجتماعی» شناخته می شود، یکی از تحسین شده ترین نویسندگان روس در تمام اعصار به حساب می آید