کتاب بیست و سه قصه

Twenty-Three Tales
کد کتاب : 2536
مترجم :
شابک : 9789643413415
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 328
سال انتشار شمسی : 1402
سال انتشار میلادی : 1907
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 19
زودترین زمان ارسال : ---

معرفی کتاب بیست و سه قصه اثر لئو تولستوی

کتاب بیست و سه قصه، شامل بیست و سه داستان کوتاه است که با محوریت پندآموزی و اخلاق نوشته شده اند. از میان داستانهای کتاب میتوان به عنوان های ذیل اشاره کرد:

"خدا آگاه است و صبور"، دو پیرمرد"، "هر جا عشق هست، خدا هم هست"، "دختر بچه های عاقل تر از مردها"، "الیاس"، "سه تارک دنیا"، "بچه جن و تکه نان"، "چه مقدار زمین نیاز است"، "طبل تو خالی"، "گناهکار پشیمان"، "قهوه خانه سورات"، "بسیار گران"، "کار، مرگ، بیماری" و "پسر خوانده".

داستان های تولستوی با داستانهای مثنوی مولوی شباهت های غیر قابل چشم پوشی دارد. برای نمونه داستان"پسرخوانده"، شبیه داستانی از مولوی است که در آن، مردی از حضرت موسی میخواهد که خداوند کاری کند تا او بتواند زبان حیوانات را بفهمد. تولستوی و مولوی از این وجه که هردو با استناد به کتابهای مقدس خود، داستانهای اخلاق محور مینویسند، شباهت بسیار دارند؛ گویی تولستوی از این منظر، مولوی روس است که این بار با تکیه بر پندهای اخلاقی کتاب مقدسش انجیل، در بستر آن فرهنگ، داستان سرایی میکند.

لودویک ویتگنشتاین، فیلسوف برجسته ی معاصر که شیفته ی عرفان بود، در نامه ای به راسل، که او نیز از فلاسفه ی برجسته ی سده ی بیستم میلادی بود، مینویسد:

" داستانهای تولستوی را، که تازه منتشر شده، خواندم. عالی است. اگر نخوانده ای بگیر و بخوان. "

کتاب بیست و سه قصه

لئو تولستوی
لف نیکلایویچ تولستوی، زاده ی 9 سپتامبر 1828 و درگذشته ی 20 نوامبر 1910، فعال سیاسی-اجتماعی و نویسنده ی روس بود.لئو در خانواده ای اشرافی و با پیشینه ی بسیار قدیمی در یاسنایا پالیانا (در 160 کیلومتری جنوب مسکو) زاده شد. مادرش را در دو سالگی و پدرش را در نه سالگی از دست داد و پس از آن تحت سرپرستی عمه اش تاتیانا قرار گرفت. او در سال 1844 در رشته ی زبان های شرقی در دانشگاه قازان نام نویسی کرد، ولی پس از سه سال، در تاریخ 1846 تغییر رشته داد و خود را به دانشکده ی حقوق منتقل کرد تا با کسب دانش وکالت ...
قسمت هایی از کتاب بیست و سه قصه (لذت متن)
۱ افسری به نام ژیلین در قفقاز خدمت می کرد. یک روز از ولایتش نامه ای آمد. از مادرش بود. نوشته بود: « پیر شده ام. آرزو دارم پیش از مردن یک بار دیگر فرزند عزیزم را ببینم. بیا تا خداحافظی کرده مرا به خاک بسپاری و اگر مشیت الهی بود دوباره به خدمت باز گرد تا برایت طلب برکت کنم. دختری هم برایت زیر سر گذارده ام. دختر با فهمی است و بی چیز هم نیست. اگر از او خوشت آمد و دوستش داشتی می توانی با او عروسی کنی و همین جا بمانی. » ژیلین به فکر رفت. مادرش پیر و زمین گیر شده بود. شاید فرصت یک بار دیگر دیدن او از دست می رفت. صلاح بود برود. اگر دختر هم بدگل نبود چرا ازدواج نکند؟ نزد سرهنگ فرمانده اش رفت. مرخصی گرفت. با رفقایش خداحافظی کرد. شب پیش از حرکت سربازانش را به مهمانی خواند. آماده ی رفتن شد.

دختربچّه ای دوید و آمد تو. سیزده چهارده ساله بود. لاغر با صورت باریک و سیه چرده. شکل تاتارها. ظاهرا دخترش بود. چشمانی سیاه داشت و صورتی زیبا. پیراهن آبی رنگ بلندی، بی کمربند، بر تن داشت. بر حاشیه ی پیراهن و آستین هایش نوار قرمز رنگ دوخته بودند. شلوار داشت و سرپایی و روی سرپایی کفش های پاشنه دار ضخیم پوشیده بود. از گردنش گردنبندی، از سکه های روسی، آویزان بود. سرش باز بود. موهایش را بافته بود. گیسوی بافته را با نوار و سکه ی نقره آذین کرده بود. پدرش دستوری داد. دختر دوید بیرون. با بادیه ی آب برگشت. بادیه ی آب را به ژیلین داد و نشست. با چشمان فراخ آب نوشیدن ژیلین را تماشا کرد. انگار ژیلین حیوانی درنده بود.