گاهی اوقات حیرت آور، گاهی اوقات بسیار خنده دار، و همیشه هوشمندانه.
رمانی استادانه. خارق العاده.
داستانی جذاب درباره ی عشق و جنایت.
آخرین باری که من میگوئل دزورن یا دورن را دیدم، آخرین باری بود که همسرش، لوییزا آلدی، هم او را دید. شاید عجیب یا غیرمنصفانه به نظر برسد. چون او همسرش بود و من، یک غریبه، زنی که یک کلمه هم با او حرف نزده بود.
وقتی کسی می میرد، همیشه به این فکر می افتیم که کار از کار چیزهایی یا شاید همه هم همه ی چیزها گذشته است، قطعا دیگر خیلی دیر شده که همچنان منتظر بمانیم، و به او مثل یک سانحه بی توجهی می کنیم. برای آن ها که به ما خیلی نزدیک ترند هم همین طور است.
دلم نمی خواست معذب شوند یا مزاحمشان بشوم. اخلاقی نبود و به نفعم بود که نترسانمشان. برایم نفس کشیدن در هوای آن ها و جزئی از منظره ی صبحگاهی آن ها بودن، خوشایند بود؛ پیش از آن که هر کدام به راه خودشان بروند و احتمالا برای وعده ی بعدی، که در خیلی روزها شام بود، دوباره به هم برسند.
به هر طرف نگاه کنید، با داستان ها روبه رو می شوید. از گذشته های خیلی دور که اجداد ما دور آتش می نشستند و داستان تعریف می کردند تا به امروز که شبکه های تلویزیونی، سریال های محبوبی تولید می کنند
داستان جالبی داشت اما روند کتاب بسیار کند بود و تک گوییهای شخصیتها بسیار طولانی بود