چند وقت پیش، اتفاقی استیو رو دیدم. از دیدنم خیلی تعجب کرد. خیلی وقت بود همدیگه رو ندیده بودیم. رو ساحل نشسته بودم. اومد سمتم و گفت: «راستی جیمز؟» گفتم: «جونم؟» چون همون لحظه نشناختمش. حافظه م یه خورده درب و داغونه. گفت: «منم، استیو هیز.» بعد دوزاریم افتاد و از جام پا شدم و شن وماسۀ تن و بدنم رو تکوندم. «هی، چطوری؟» مدام می گفت: «اینجا چی کار می کنی؟» یه جوری نگاهم می کرد انگار باورش نمی شد. گفتم: «خونه زندگیم اینجاست. تو اینجا چی کار می کنی؟» «تو تعطیلاتم. اینجا دانشگاه می رم.» گفتم: «جدی؟ واسه چی می ری دانشگاه؟» «از دانشگاه بزنم بیرون، می خوام تدریس کنم، احتمالا دبیرستان. هیچ جوره باورم نمی شه! اصلش فکر نمی کردم دوباره ببینمت، اون هم اینجا!» پیش خودم گفتم من هم قد اون شانس اینجا بودن رو دارم، حتی اگه از آخرین باری که همدیگه رو دیدیم خیلی گذشته باشه. مردم سر عجیب ترین چیزها به هیجان می آن. مونده بودم چرا از دیدنش خوشحال نیستم.
یکی از بهترین کتابهایی که اخیراً خوندهم. صحبت کردن در مورد کتابهایی که خیلی دوستشون داشتیم سخته. چون میترسیم اونطور که باید، نتونیم همهی چیزها رو در موردشون بگیم. اول اینکه بگم طرح جلد کتاب «هیچ ربطی» به داستان و موضوعش نداره. شخصیتهای داستان یکسری پسر نوجوون چاقوکش و بزنبهادرن و داستان عمدتاً محیط خشنی داره. دوم اینکه تمِ کلیِ این کتاب شاید شبیه ناطور دشت بهنظر برسه. چون شخصیت اصلی هردوشون پسرهای نوجوان هستن و هر دوی این پسرها رفتارشون با هنجار جامعه فاصله داره؛ و هردوشون درگیر مشکلات زیادی مثل مشکلات تحصیلی، خانوادگی، اجتماعی و روانشناختی هستن. اما باید بگم که این کتاب ناطور دشت خیلی متفاوته! چرا؟ چون: توی ناطور دشت، ما بیشتر با افکار و درونیات هولدن کالفیلد کار داریم و توی ذهنش چرخ میزنیم. ولی شخصیت اصلی ماهی جنگجو یا همون «راستی-جیمز»، پسریه که دیدگاه خیلی خیلی عینیای به زندگی داره و زیاد اهل فلسفهبافی و فکروخیال نیست. و توی ماهی جنگجو، ما بیشتر از طریق رابطهی راستی-جیمز با اطرافیانش و حرفها و اعمالش اون رو میشناسیم. سوم اینکه همینکه شروع میکنید به خوندن داستان، با خودتون فکر میکنید که چقدر فضای داستان مردونهست. و با توجه به اینکه اسم نویسنده دقیق مشخص نیست، حدس میزنید که به احتمال زیاد نویسندهش مرد باشه. ولی نه، نویسندهش زنئه، که این رمان رو هم توی ۲۵ سالگیش نوشته. علت اینکه اسمش رو کامل ننوشته اینه که نمیخواسته پسرها با خودشون بگن «آخه یه دختربچه از چاقوکشی و این چیزا چی میفهمه؟» چهارم اینکه واقعاً توی ایران در حق این کتاب ظلم شده. کاش میشد افراد بیشتری بخوننش. هم ترجمهی بسیار عالیای داره، هم داستان خیلی قوی و جذابیه، و در انتهای کتاب هم یک نقد و تحلیل جالب از کتاب آورده شده که تازه با خوندنش به این نتیجه میرسید که احتمالاً یک روزی دوباره این کتاب رو بخونید.