از نگاه کردن به قهوه ای گرم چشمانش می هراسیدم. می ترسیدم که سست شوم، که دستانم را دور گردنش حلقه کنم و نگذارم برود. برگشتم.
آلمانداها را از لای انگشتانش در آورد و با دقت به گلبرگ های زردش نگاه کرد، پرسید: «این همون گلیه که تو می مکی؟ که شیره ی شیرینی داره؟» لبخند زدم: «نه اون اکسوراست.» گل را انداخت و شکلکی در آورد.
خندیدم. خندیدم چون گل های آلاماندا خیلی زرد بودند. خندیدم چون تصور کردم پدر «آمادی» شیره ی تلخ آن ها را می مکد. خندیدم چون چشمان پدر «آمادی» خیلی قهوه ای بودند و من می توانستم خودم را در آن ها ببینم.