مهسا وقتی پشت پریشان و مستأصل پشت میز کارش نشست، دستش را روی قلبش گذاشت. گویی چیزی بر روی قلبش سنگینی می کرد. خودش هم نمی دانست آن چیز نفرت بود یا چیزی مشابه آن! هرچه بود باعث حساسیت شدید او گشته بود و کینه بی مورد او برای خودش هم جای تعجب داشت...