امیلیوی سه ساله داشت بازی می کرد و هی می پرید. صدبار بیشتر این کار را انجام داده بود. هر بار می گفت: «بابا، بابا، نگام کن، ببین چه جوری می پرم؟ ببین. این یه پریدن جدیده.» و از کاری که می کرد خیلی خرسند بود. از سه، چهارتای اولش خوشم آمد، اما بعد از مدتی خسته شدم. داخل پارک ذهنم را پرواز دادم، بی توجه و سر به هوا شدم. نه اشتباه نکنید؛ من بچه ام را خیلی دوست دارم. حتی پیش از دنیا آمدنش با خودم تصمیم گرفته بودم کلی از وقتم را برای او صرف کنم، اصلا دوست نداشتم در زندگی او پدری غایب باشم. گرچه رابطه ی خیلی خوبی با هم داریم ولی اغلب بعد از چندساعت بودن با او حوصله ام سر می رود، به ساعتم نگاه می کنم تا ببینم کی نوبت همسرم می شود که بیاید و مراقبش باشد. بعضی وقت ها انگار ساعت زده باشم از جایم می پرم و دنبال کارم می روم که گاهی اوقات به شوخی با ویوین درباره اش حرف می زنیم.
وقتی امیلیو دور و برم باشد حتی نمی توانم روزنامه بخوانم. او این کار را توهین به حساب می آورد. نهایتا بتوانم نصف یک ستون را بخوانم، صدای امیلیو مرا به خود می آورد: «بااااااابااااا! پریدنمو ببین دیگه!» حالا دیگر صدایش از شدت عصبانیت می لرزد، مثل معلمی که از رفتار بد شاگردش عصبانی می شود. نگاه می کنم و دست کم می فهمم: واقعا یک نوع پرش جدید انجام می دهد. پرش صدم هم به اندازه ی پرش اول اهمیت و ارزش نگاه کردن دارد. امیلیو پرش جدیدش را با تمام وجود انجام می دهد. برای او این کار شگفت انگیز است. انگار همین الان تابلوی شام آخر را تمام کرده است، موفق به کشف دنیای جدید، یا ارائه ی فرمول نسبیت شده است. چطور توانستم این قدر بی توجه باشم؟ واقعا اشتباهم نابخشودنی است.
تنها زمانی به حال برمی گردم که چیزی مثل درد، لذت یا شگفتی مرا به خود بیاورد. اگر در زمان حال کاملا سرحال و هوشیار باشم، همه چیز متفاوت است، در لحظه ی حقیقی هیچ یک از مشکلاتم وجود ندارند، یا اگر هم مشکلی هست برایم جور دیگری بروز می کند. اشکال مبهم یا ترسناکی که در ذهنم ساخته ام در شفافیت حال دیده می شوند و قدرت رعب آورشان را برایم از دست می دهند و این حال دیگر از یادم نمی رود.