_ «آن وقت تمام بچههایت هلاک میشدند، چون پدر آنها مرد ضعیفی بود و آنها هم نفرین شده بودند... آدم بزدلی که ترجیح میداد که کل بچههایش بمیرند، ولی روی وجدانش باری نباشد. تو میگویی شجاع نیستی، اما من آن را در تو میبینم. کاری که تو کردی، مسئولیتی که برعهده گرفتی، شجاعت میخواست و به خاطر همین، من به تو احترام میگذارم.»
بابا ایوب درمانده و مستأصل داس را کشید، ولی داس از دستش افتاد و روی کف مرمر تلقتلوق کرد. زانوهایش خم شد و مجبور شد که بنشیند. دیو گفت: «پسرت حالا اینجاست و با چشمهای خودت دیدی که سرحال است، در اینجا برایش بهترین غذا و لباس تهیه میشود و به او محبت میشود، به او هنر، زبان و علوم و همین طور راههای فکر کردن و نوعدوستی آموزش داده میشود. وقتی مرد شد، به میل خودش میتواند از اینجا برود، میخواهم با خیلیها در ارتباط باشد و با محبتش برای آنهایی که غمگین هستند، شادی بیاورد.»
بابا ایوب گفت: «میخواهم او را ببینم و با خودم به خانه ببرمش.»
_ «جدی؟!»
بابا ایوب سرش را بلند کرد و به او نگاهی کرد. دیو به سمت گنجهای که در کنار پرده بود رفت و از کشوی آن، یک ساعت شنی درآورد... عبدالله ساعت شنی میدانی چیه؟... خوبه که میدانی... دیو ساعت را برداشت و سروتهش کرد و جلوی پای بابا ایوب گذاشت. بعد گفت: «میگذارم که با خودت به خانه ببریش، اما اگر این کار را بکنی، دیگر هیچ وقت به اینجا برنمیگردد و اگر با خودت نبریش، خودت هم هیچ وقت نمیتوانی دوباره به اینجا برگردی. وقتی دانههای آخرین شنها پایین ریخت، تصمیمت را میپرسم.»
دیو بعد از این حرفش، از اتاق بیرون رفت و بابا ایوب را با انتخاب دردناک دیگری تنها گذاشت.
کتاب پژواک کوهستان