قبل از این که از ماشین پیاده بشوم، بطرفم چرخید و برای اولین بار از فاصله خیلی نزدیک توی چشمانم نگاه کرد و چه جاذبه ای داشت آن نگاه سیاه مخملینش! نگاهم را پایین گرفتم، با نفسی عمیق عطرش را به مشام کشیدم، به حرف آمد و گفت:«لطفا به من نگاه کن.» نگاه بغض دارم را به نگاهش دوختم. گفت:«دلم نمی خواد دیگه همچین موردی پیش بیاد!»