شانه های آن زن می لرزید، پا به پای من اشک می ریخت؛ خود را به من رساند و شانه هایم را گرفت و از زمین بلندم کرد. دقیق به چشم هایم زل زد، صدایش گرفته بود. - این حرف ها را در مورد او نزن. به طرف تخت کنار حوض رفت و کنار آن نشست. به ناچار به دنبال او روانه شدم.....