آمفی تئاتر مملو از جمعیت، اما ساکت بود. عقربه های صفحه برنزی ساعت دیواری قدیمی دو و پنجاه و پنج دقیقه را نشان می داد. درس فلسفه متیو شاپیرو به پایان می رسید. اریکا استیوارت بیست و دو ساله، که در ردیف اول نشسته بود، با قوت استاد را ورانداز می کرد. یک ساعتی می شد که تلاش می کرد توجه او را به خود جلب کند. آرام و تحسین برانگیز به حرف های او گوش می داد و با هریک از تاکید های او سر تکان می داد، اما بی نتیجه بود. با وجود اینکه استاد در برابر رفتارهای متکبرانه هر روزه زن جوان بی احساس بود؛ اما هر روز برای او جذاب تر و تاثیرگذارتر می شد. چهره جوان، موه های کوتاه و ته ریش، جذابیتی انکار ناپذیر به او می داد که دانشجویان را شیفته می کرد. متیو، با آن شلوار جین کم رنگ، پوتین های چرمی کهنه و پلیور یقه اسکی، بیشتر به دانشجویان تحصیلات تکمیلی شبیه بود تا به بعضی از همکارانش که در پردیس دانشگاهی رفتاری خشک و سختگیرانه داشتند. اما بیش از ظاهر زیبا، شیوایی بیانش بود که زن جوان را می فریفت. متیو شاپیرو، یکی از محبوب ترین اساتید پردیس دانشگاهی بود. در طول پنج سالی که در کمبریج تدریس می کرد، شیوه تدریسش همه ساله دانشجویان تازه ای را جذب می کرد. به لطف تعاریف دهان به دهان، این ترم بیش از 800 دانشجو برای درس او نام نویسی کرده بودند و این درس حالا در بزرگترین آمفی تئاتر برگزار می شد. در صورتی که فلسفه رنج روح را از میان نبرد، سودی نخواهد داشت. این جمله اپیکور، که روی تخته نقش بسته بود، ستون درس متیو بود. مفاهیم مبهم را روی هم تلنبار نمی کرد و درس های فلسفه او را همه درک می کردند. همه استدلال هایش در تماس با واقعیت بود. شاپیرو تک تک مباحثش را با مثال هایی از زندگی روزمره و مشکلات ملموسی آغاز می کرد که با آن دست به گریبان بودند؛ ترس از شکست در یک امتحان، برهم خوردن یک پیوند عاشقانه، ظلم نگاه دیگران، ،معنایی که می باید به تحصیل داده می شد ... وقتی مثال ها مطرح می شد، استاد از افلاطون، سنک، نیچه یا شوپن هاور یاد می کرد و به لطف شیوه تدریس با نشاط او، این چهره های بزرگ، گویی برای مدت زمانی، جزوه های دانشگاهی را ترک می کردند و دوستانی آشنا و در دسترس می شدند، دوستانی که قادر بودند فردا را، با توصیه های سودمند و تسلا بخش خود، سرشار کنند.
اگر همیشه با دیده ی شک و تردید به رمان های عاشقانه و طرفداران آن نگریسته اید و علت محبوب بودن این ژانر، کنجکاوی تان را برانگیخته است، با این مقاله همراه شوید
قشنگ بود ترجمه خانم بوغیری خوب و روان بود
فردا، نوشته گیوم موسو. شاید ترتیب دومین، سومین، هشتمین، و دهمین کتابی که از گیوم موسو خوانده ام را به یاد نیاورم، اما اولین کتاب را هیچوقت از یاد نخواهم برد. فردا، اولین کتابی بود که از این نویسنده خواندم، و این آغاز سفری جذاب، زیبا، هیجان انگیز و دلنشین بود، به طوریکه تا به این لحظه کتاب 14 از 16 کتاب ترجمه شده از گیوم موسو را مطالعه کرده ام و میروم به سراغ کتاب بعدی. فردا، یکی از بهترین، هیجان انگیز ترین، و نفسگیرترین کتاب هایی بود که خواندم. این کتاب با درون مایه علمی تخیلی شما را مجذوب خودش خواهد کرد. ترجمه هر دو بزرگوار روان و خوب است، اما در درجه اول ترجمه خانم تینا رجبی خامسی پیشنهاد میشود.
واقعا کتاب محشریه، ذهن آدمو به چالش میکشه! توصیه میکنم بخونینش.
ی ابهام برام بود اونم اینکه مطمعن نشدم املی از استاد دانشگاه بود یا شاهزاده سیاه
امیلی دختر نیک شاهزاده سیاه بود.
از خوندن این کتاب لذت بردم. دقیقا مثل سنترال پارک از همین نویسنده، جذاب و غیرقابل پیش بینی!
این رمان فوق العاده بود دم نویسنده اش گرم👌👏🥰